Suitcase :: نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

Suitcase

جمعه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۷، ۰۳:۴۵ ق.ظ
چند ساعتِ دیگه به مقصد دانشگاه عازمیم و من طبق معمول خوابم نمی‌بره. مادرجان به اندازه‌ی تمام آذوقه و تجهیزاتِ مرحوم تایتانیک برام وسیله گذاشته و دارم فکر می‌کنم که کجای اون خوابگاه کوچیک جاش بدم. برام زردچوبه گذاشته، درحالی که من اصلا نمیدونم باید کجا و چطوری ازش استفاده‌ کنم. تنها اطلاعاتی که ازش میدونم اینه که «غذا رو زرد می‌کنه!».

دانشگاه و دانشکده‌م رو چند روز پیش دیدم. جای خیلی قشنگی بود. از بزرگترین ترس‌های من این بود که دانشکده‌م نوساز باشه! اما خوشبختانه نبود، همونجوری بود که میخواستم. ساختمون آجرنمای قدیمی با راهرو‌های به هم پیچیده و نرده‌ها و میله‌های سبز رنگ. آثارِ گذرِ زمان رو به خوبی می‌شد توش دید. اطراف دانشکده پر بود از قاصدک‌هایی که با باد اینور و اونور می‌رفتن. از اون صحنه‌هایی که اگر آنه بود دست‌هاش رو جلوی سینه‌ش بهم گره ‌می‌زد و با اون حالتِ رویایی‌ش می‌گفت: «اوه متیو! این دوست‌ داشتنی‌ترین منظره‌ای نیست که تاحالا دیدی؟». توی فیلم‌ها و کارتون‌ها یه آرزو میکنن و قاصدک رو فوت میکنن و قاصدک همینطور سوار بر باد تا افق میره و میره. اما وقتی اون روز من یه قاصدک رو فوت کردم، یک متر اونورتر از پام دوباره افتاد روی زمین و همون لحظه‌ هم یه خانومی اومد و از روش رد شد :|

چمدونِ سرمه‌ای چند روز بود که توی اتاقم باز بود تا من هرچی رو که یادم اومد بذارم توش. اگر دستِ خودم بود یک سومِ چمدون رو اختصاص میدادم به هفت جلد کتابِ هری پاتر، یک سوم رو به کتاب‌های فیزیکِ غیردرسی، و یک سومِ آخر رو هم با چای کیسه‌ای پر می‌کردم. ولی مشکل اینجاست که مقوله‌ای هست به اسمِ لباس D:

شبِ عاشورا بعد از مراسمِ هیئت با دوست‌جان خداحافظی کردم. کلی دیالوگِ دراماتیک از قبل آماده کرده بودم که بهش بگم اما هیچکدوم یادم نیومد توی اون لحظه. فقط مثل همیشه سعی کردم تا لحظه‌ی آخر با مسخره‌بازی‌هام بخندونمش. نگرانش نبودم چون میدونستم که برخلافِ آینده‌ی مبهمِ من، حتما آینده‌ی خوبی در انتظارشه. قرار شد آخرِ هفته‌هایی که می‌خواست برگرده قم باهم هماهنگ کنیم. با بقیه‌ی دوستان هم قبلا طیِ یک دورهمیِ خداحافظی، وداع کرده بودیم. موقع خداحافظی با خودم فکر کردم که اینجا دقیقا همون جاییه که راه‌ها از هم جدا میشه. ممکن بود که دیگه بعضیاشون رو هیچوقت نبینم؛ همینقدر ساده!


پ.ن1: اما برخلافِ دانشگاه، خوابگاه به شدت ترسناک بود. یه خوابگاهِ هشت نفره‌ی خیلی کوچیک توی طبقه‌ی سوم. از اونجایی که من دیرتر از بقیه دارم میرم، منتظرم که ببینم کدوم تخت نصیبِ من شده. امیدوارم یکی از تختای بالا باشه!

پ.ن2: ورودِ خودم رو به جمع نفرین‌کنندگانِ «طراحانِ سامانه‌ی گلستان» تبریک میگم :|

پ.ن3: چندروز پیش توی حرم یه عکاس رو دیدم و با دلخوری به گنبد نگاه کردم و از حضرتِ معصومه(س) خواستم که یه کاری کنه منم بتونم از حرمش عکس بگیرم. امروز طی یک اقدام معجزه‌آمیز تونستم از انتظاماتِ حرم مجوزِ عکس‌برداری بگیرم و از مراسم روزِ عاشورا و دسته‌های عزاداری عکاسی کنم. معجزه‌آمیز بود چون توی صدورِ مجوز عکاسی خیلی حساسیت به خرج میدن و من حتی کارتِ شناسایی هم همراهم نداشته‌م! ولی چون مسئولِ صدورِ مجوز خیلی کلافه شده بود و دیگه حوصله نداشت همینطوری یه کارت بهم داد. اینم یکی از عکسا :)
  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

نظرات  (۵۰)

  • زِدْ عِِـچْ آرْ …
  • بذار اعتراف کنم که دارم به ماجراجویی که در پیش داری به‌شدت حسودی می‌کنم.
    و برای اینکه این کامنت یه کامنت صرفا‌ً حسودانه نباشه این جمله رو از من به یادگار داشته باش: 
    !Don' t you dare give up charlie
     

    در پایان اسمت منو یاد شخصیت اصلی کتاب و فیلم مورد علاقه‌م می‌ندازه. نمی‌گم تا خودت حس بزنی ‌‌‌‌D': 
    پاسخ:
    I won't :))
    راستش از دور اینقدر ماجراجویانست. الان من روی تختم تو خوابگاه نشستم و فقط احساسِ فلاکت میکنم :/ هیچی سرجای خودش نیست! 
    هرچند این کامنتتون خیلی حس خوب داشت :) ممنونم ازتون :))

    The Perks of Being a Wallflower؟ :))
    بسلامتی
    تو خوابگاه چیزیکه طرفدار نداره تخت بالاست!
    خیالت تخت
    اون کتابها رو هم ببری تا آخر4سال دانشجویی بهشون نگاه هم نمیکنی:) دیدم که میگما!
    فقط اونطرفها سرده ها
    از الان شبهاش دیگه سرد شده، وسوز داره مواظب باشین سرما نخورین
    یه خوابگاه هایی هستن که تخت توی دیوار نصب شده
    کامل فرورفته و سه طرفش دیواره
    بعضی ها برای اینکه فضای شخصی داشته باشن یا بتونن بعد از خوابیدن بقیه نور روشن بکنن
    یه پرده به تخت نصب میکنن
    حالا اگه ازین مدل ها بودین برای زندگی با 7 نفر دیگه راه خوبیه
    * خدو بر گلستان!
    پاسخ:
    سلامت باشین :)
    یه سری مسائل پیش اومد یکی از همون تختای پایین رو برداشتم فعلا :-" ولی خب الان کاملا متوجه شدم که درست میگین :))

    امیدوارم که اینطور نشه! دوست ندارم از کتابام فاصله بگیرم :)

    تختِ منم نسبتا همین مدلی شده :) فقط از یه طرف راه داره، بقیه‌ش با دیوار، کمد و یه تختِ دیگه پوشیده شده! همونقدر دنجه و میتونم پرده یا یه پتو آویزون کنم :)

    تشکر از توصیه‌هاتون :)
    شِِِت سامانه گلستان ساکز! 😐 تخت بالا نیز ساکز! 
    پاسخ:
    اصلا اوری ثینگ ساکز D:
  • هولدن کالفیلد
  • خوابگاه عالیه!
    توی خوابگاه مرد میشی، الان نامردی :|
    پاسخ:
    تا جایی که من یادمه توی سربازی مرد میشدنا :|
    خدا به همراه 
    ان شالله بهترین ها برات رقم بخوره :)

    + گلستان ما دیگه‌ با کروم باز میشه، در نتیجه با گوشی هم میشه رفت گلستان. من دیگه نفرین و لعنت براش نمیفرستم :)
    پاسخ:
    خیلی ممنونم :)) همیشه لطف داشتین شما :)

    + برای ثبت نام و ارسالِ مدارک ولی خیلی اذیت میکنه همچنان! هی موقع آپلود منو از حسابِ کاربریم میندازه بیرون :/
    آخی داداش کوچولوم داره میره *__*
    مراقب خودت باشیا... 
    نکات ایمنی رو که همون روز اول گفتم :دی
    زردچوبه هم خیلی چیز خوبیه
    فقط زیادش تپش قلب میاره‌ها یادت باشه :دی
    اما خب خواستی از کاربردهای آشپزی
    پزشکی
    و حتی مکانیکش بگم :دی لامصب تو تعمیر ماشینم کاربرد داره :)) 
    پاسخ:
    :))
    چشم :)
    بلی ممنونم :)) نکاتتون رو یادم بود :) و درست هم گفتین. اینجا سرد شده الان :/ هرچند خیلی بدجور نیست هنوز، ولی خب تو شب سرده :/
    آشپزی و پزشکی رو حالا بعدا می‌پرسم، ولی مکانیک؟ O_o میشه اول اینو بگین؟ D:
    به سلامتی :)
    پاسخ:
    سلامت باشین :))
    شما کی عازمید ایشالا؟ :)
    قانون نانوشتهٔ خوابگاه اینه که همیشه تخت‌های بالایی به نفراتِ دیررسیده می‌رسه. ینی شصت نفرم باشین، اون سی نفر اول پایینیا رو برمی‌دارن.
    + من هفتهٔ اول فقط گریه کردم. فلذا همیشه توصیه می‌کنم دو سه جعبه دستمال کاغذی هم ببرین با خودتون
    + کبریتم ببر (اگه فندک ببری بهتره)
    پاسخ:
    مثل اصلِ هوند :)) که اول همه‌ی اوربیتال‌های اتم نیمه‌پر میشن بعد به ترتیب پر میشن D:

    + تشکر از توصیه‌تون :)) گرچه با توجه به پسر بودنِ اینجانب فکر نکنم چندان نیاز بشه D: هرچند الانم خیلی دلم گرفته :/

    + اتفاقا از اینجا دوتا بسته کبریت خریدم :)) فندک یکمی مشکوکه کلا :/ خصوصا بینِ پسرا :/
    تجربه های مهمی منتظرته.

    زندگی خوابگاهی پر از خاطره و درسه.
    پاسخ:
    ایشالا که برای منم پر از این خاطرات باشه :)) چون تا الان که چیزی نبوده هنوز D:
    نکات لازم‌‌ ر قبلاً بهت گوشزد کردم. فی‌الحال برات آروزی اتفاقات و خاطرات داغان میکنم. 
    پاسخ:
    ضمنِ تشکر، حتما نصایحِ داغانِ جنابعالی را آویزه‌ی گوش خواهم کرد :))
    چرا تخت بالا از نظر شما خوبه؟!من همش دعا میکردم تخت بالا نباشم که
    پاسخ:
    چون که دنجه :)) اگه تختتون بالا باشه هرکسی از درِ اتاق بیاد تو، نمیاد بشینه روی تختتون :-" میتونید کتابِ نیمه‌باز، لپ‌تاپ و وسایلِ دیگه رو هم روش بذارید بدونِ اینکه نگران باشین هرلحظه ممکنه یکی بشینه روش و لهش کنه D: و تازه یه جورایی حسِ استقلالِ بیشتری داره :)

    + حالا بالا شدین یا نه آخر؟ :)
    تصور یه اتاق با هشت تا پسر خیلی چیزه=))))))))))خدایا:))))من پیشاپیش عکسای خوابگاه رو میخوامااا
    پاسخ:
    عکسِ پسرای مردم رو میخوای چیکار؟ D: برو دمِ درِ خونه‌ی خودتون بازی کن بچه :))

    + ولی جدی هیچ چیزِ خاصی نداره. حداقل تا الان! ضمنِ اینکه 4 نفر هنوز نیومدن :/
    حالا خوبه واسه شما مشخص شده دارید میرید من فردا باید حرکت کنم که پس فردا تازه ثبت نام کنم -_- خابگاه هم که فعلا مشخص نیست :(( 
    ان شاءالله ک موفق باشید و تجربه های خوبی کسب کنید
    پاسخ:
    نگران نباشین همش درست میشه :)) چند روزِ دیگه همه‌ی کاراتون انجام شده و دارید میرید سرِ کلاس :)

    + خیلی ممنونم :) شما هم همینطور :))
    وارد شدنت رو به فضایی با یک عالمه تجربه‌ی جدید تبریک می‌گم :)) خوابگاه فکر کنم سخت‌ترین قسمتش باشه :))
    پاسخ:
    خیلی ممنونم :)) سالِ دیگه من میام و عینِ همین جمله رو بهت میگم :)

    دقیقا سخت‌ترین قسمتشه :/ امیدوارم هرچه زودتر بهش عادت کنم!
  • سارا سماواتی منفرد
  • به دوره جدیدی از زندگیتون خوش آمدید.
    موفق باشید.
    پاسخ:
    خیلی ممنونم ازتون :))
    شما هم همینطور :)
    چیزی که همیشه هست تخت بالاست:))
    خوابگاه حتی از سربازی هم مفیدتره:))
    هرچی هم که مامانت الان گذاشته و ناراحتی روزی چنان به کارت بیاد که فقط باید بری دست مامانتو ببوسی!
    دیدم که میگما:))
    کنار میای با همه به مرور. با همه ی هر 8 نفر :))
    پاسخ:
    الان بهش پی بردم کاملا :))
    راستش بنظر من سربازی که اصلا مفید نیست D: حالا خوابگاه باز مفید بودنش منطقی بنظر میاد :)
    من الانشم دستشو می‌بوسم :)) وقتی بقیه رو میبینم که چقدر لنگِ وسایلِ خرده ریزه هستن اینجا، و من خیالم راحته که همه چی دارم :)

    ایشالا :) هرچند باید میگفتین هفت نفر D: یکیش خودمم آخه :))
    موضوع اینجاست که زردچوبه واقعا فقط زرد می‌کنه :| کاربرد دیگه‌ای نداره. ولی اون برنج زردی که اصولاً روی برنج سفیده، اون زردچوبه نیستا، اون به خاطر وجود زعفرونه. اوکی فرزندم؟! 
    طعم این پست شیرینه، استثناعاً جای هیچ حسادتی باقی نمذاره. :) خدا پشت و پناهتون.
    پاسخ:
    ولی ادویه حساب میشه‌ها :/ یه عطری بویی چیزی داره حتما D:
    اون رِ که دیگه میدونستم زعفرونه! راست میگن که «داغان همه را به کیشِ خود پندارد» :| D:

    خیلی ممنونم :)) خدا پشت و پناهِ شما هم باشه، در جدال با کنکور :)

    :) 
    به خیر و سلامتی ان‌شاءالله :) ورودتون رو به یه دوره‌ی جدیدی از زندگی تبریک میگم :)

    [به کتاب‌های کنکوری زل زده، به فیزیک لعنتی فرستاده و سپس سعی می‌کند حسادت نورزد] 

    * شاید چون عاشق فیزیکید از لعن‌های من بهش ناراحت بشید که باید بگم اگه فیزیک رو تو کنکور در سطح بقیه‌ی درس‌ها زده بودم (که خدایی میتونستم ولی نشد) الان داشتم دلبرجانمو تو دانشگاه تهران یا شهید‌بهشتی میخوندم =| هیچ وقت کینه‌ی فیزیک از دلم پاک نمیشه :/
    پاسخ:
    خیلی ممنونم :)) سلامت باشین :)

    راستش حسودی که اصلا معنایی نداره :) شما هم اگه مثل من میخواستین رشته‌ی دلبرتون رو توی دانشگاهای یکم پایین‌تر بخونید می‌تونستین. اما شما شجاع بودین و از اهدافتون کوتاه نیومدین :) اصلا این منم که باید حسودی کنم بهتون! :)

    * نه بابا من به لعن و نفرین‌های دوستان عادت کردم دیگه :))
    و شاید بد نباشه که بدونید من خودم هم فیزیکو خراب کردم D: اگه فیزیک رو خوب میزدم میتونستم دانشگاهِ اصفهان باشم الان مثلا :)

    + ایشالا که خیلی موفق باشین امسال :) 
    بهترین لحظات زندگیتون رسما شروع شد ، تبریکات
    خوابگاه همیشه بهترین مکان ممکن تو فکرم بوده و هست 
    همچین ریسکى رو میکنین دوربینتون رو ببرین خوابگاه ؟!:
    بازم عکس بزارین از محرم احتمالا خیلى عکس گرفتین :)
    پاسخ:
    خیلی ممنونم :)) هرچند قیافش که هنوز شبیهِ بهترین لحظات به نظر نمیرسه D: ولی امیدوارم همینطور باشه :))

    راستش این بارِ اول که خانواده اجازه ندادن دوربین رو بیارم. حالا قرار شد بیام اینجا رو از نظر امنیت و اینا بررسی کنم اگه شرایط مساعد بود دوربین‌جان رو بیارم :) مخصوصا که اینجا برای عکاسی عالیه اصلا :))

    چشم :) هرچند چیزِ خاصی نیستن واقعا :) شما چی؟ حتما شما هم کلی عکسِ محرمی دارید :)
    @اسمارتیز
    آروم باش خواهر:))) هیچکی قد من دلش  از فیزیک خون نیس.فکر میکردم ریاضیم ضعیفه و زمینم بندازه ولی امسال کمترین درصد کارنامم فیزیکم بود:|و البته با اختلاف کمی بعدش ریاضیم. عملا دوتا فیزیک و دوتا ریاضی اضافه میزدم یا حتی منفی نمیزدم داشتم جهیزیه جمع میکردم :))

    ولی امسال میخوام بابا نذارم براش کتاب زیر دستم زار بزنه بگه ول کن منو غلط کردم پارسال اذیتت کردم:))یه چیز دیگه م هست خدایی خودمون مثلا میگیم "من از بیخ فیزیک نمیفهمم"! که چرته واقعا. خود من هر وقت مثل یه فیزیکدان :دی با غرور و علاقه درسو خوندم بی هیچ پیش زمینه ای واقعا حالیم شده و شیرین بوده حتی!
    بیا به خاطر چارلی یه فرصت به فیزیک بدیم خودشو بهمون ثابت کنه و غبار کینه را از دلها بروبیم :دی 

    پاسخ:
    درود بر شرفِ آریاییت ای هم‌وطن با این کامنتت D:

    همگی در زیرِ پرچمِ چارلی جمع شوید برای تلاشی دیگر :))
  • خورشید ‌‌‌
  • روتختی گل‌گلیت یادت نره.
    پاسخ:
    نبردمش با خودم :)) یجاش مادرجان یه تشکِ گلگلی بهم داده :/ و الانم روش نشستم :/
    ب سلامتی خوش بگذره :) 
    در طول خوندن ماجرا فک میکردم دختری :/ بعد اومدم دیدم نوشته انه!!! :||| بعد دوباره اومدم ببینم واقعا این وب چارلی بوده دیدم بعله:))) خیلی عجیبه ..انشرلی! پسرا! 
    چرا تخت بالا؟؟!!:)) هر کی میبینم تخت پایینو میخواد تصاحب کنه!
    پاسخ:
    خیلی ممنونم :))

    اینقدرم عجیب نیستا :) من جودی آبوت و خیلی از کاراکترهای دخترِ دیگه رو هم دوست دارم :) منافاتی نداره D: همزمان فوتبالیستا و لاک‌پشت‌های نینجا رو هم دوست دارم :))

    رجوع شود به جوابِ کامنتِ «لیمو جیم» D:
    :)
    پاسخ:
    :))
    :)خیلی موفق باشین انشالله 
    دانش جو عزیزِ بیان 
    پاسخ:
    خیلی ممنونم سلامت باشین :))
    خانوم دکترِ بالقوه‌ی بیان :)
  • زِدْ عِِـچْ آرْ …
  • چیزی برای گفتن ندارم جز اینکه لت ایت گو :)))) 


    دقیقا :)
    پاسخ:
    چشم :)) یادِ آهنگِ لت ایت گو افتادم توی انیمیشن فروزن D:

    + پس شاید جالب باشه که بدونین منم اسمِ چارلی رو از همین کاراکتر برداشتم دقیقا :))
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • داداش سیستم سما ندیدید که گلستانتون رو ببوسید:|
    خوش بگذره:-)
    پاسخ:
    از گلستان بدترم داریم یعنی؟ :| ایشالا که خدا صبرِ جزیل بهتون عنایت کنه پس D:

    ممنونم :))
    هنوز نرفتم که:)) چهارشنبه متوجه میشم
    پاسخ:
    ایشالا که از همون تختای پایین که دوست دارین گیرتون بیاد :))
    آخه اول باید با خودت کنار بیای:)))
    پاسخ:
    آهان! انتظار نداشتم اون جمله معنایی به این عمیقی داشته باشه آخه D: 

    فکر میکنم تا حدودی با خودم راه اومدم :) جای کار داره هنوز البته :-"
    اره منافات نداره من خودمم لاکپشت ها و سوباسو رو میدیم باز.. ولی خب اولین باره میبینم پسری از متیو و انه میگه یا جودی:// درکش سخته تصور پسری که نشسته و باعلافه دیالوگای انه و دیانا رو با عشق گوش میده:| 
    اتفاقا این دلیل خوبیه و برتری داره خخخ من برام فرقی نداره کدوم تخت تنها مشکلم با تخت بالا اینه نیفتم:/ البته پایین باشی رفت و امد اسون تره:دی
    پاسخ:
    من تو این زمینه‌ها یکم با پسرای دیگه فرق دارم راستش :)) پس احتمالا نمیدونید که تا کلاس دوم ابتدایی هم عروسک بازی میکردم من D: 
    ضمنِ اینکه دیالوگای آنه هم خیلی قوی و سرشار از احساساتن :) مطمئنم همه ازش لذت می‌برن، حتی اگه بروز ندن :)

    تخت‌های بالا معمولا دوطرفش نرده دارن، نگران نباشین :)) ولی کلا چندان فرقی نمیکنه D: من خودم تو همین چندروزه اونقدری توی خوابگاه نبودم که بتونم از مزایای جای تختم استفاده کنم اصلا :/
  • زِدْ عِِـچْ آرْ …
  • آره دمی لواتو


    منم اگه پسر بودم دقیقاً همین کارو می‌کردم:)))) 
    ولی با این حال کم نیاوردم و اسم خودمو و مری الیزابتو ترکیب کردم و شد اسم و آدرس وبلاگم. 

    پاسخ:
    بلی :)) من یکی از کاورهاش رو گوش دادم فکر کنم، چون اسمِ خواننده‌ش فرق داشت انگار :-"

    پس سَم چی؟ :)) 

    ان شاء الله به زودى 
    خیلى شلوغ بود ، تعداد دسته ها محدود بود و اون مقدارى هم که بودن به قدرى شلوغ بود که خیلى سخت بود عکاسى
    پاسخ:
    ان‌شاء‌الله :)

    اینجور موقع‌ها معمولا بهترین کار اینه که از خودِ عزاداری مستقیم عکس نگیرین، از حواشی عکس بگیرین :) مثلا از بچه‌هایی که کنار خیابون وایسادن دارن نگاه میکنن، یا مثلا پرچم‌های مختلف که دستِ بقیه‌ست. اینطوری مجبور نیستین برید وسط جمعیت :)) مثلا من خودم اینبار طیِ یه حرکتِ اعتراضی، از اونایی که داشتن از دسته‌ها با گوشی فیلم میگرفتن عکس گرفتم! خیلی زیاد شده تعدادشون :/ چندسالِ بعد احتمالا فقط یه دسته میاد بقیه کلا ازش فیلم میگیرن :/ داره تبدیل به یه شو میشه!
    سلام بر نیوتُنَک ببین من دوسال پیش همچین حسی تجربه کردم غریبی طبیعیه جایی بلد نبودن، گم شدن در خیابان، حس بغض حتی دعوا و درگیری با هم اتاقی ولی همش باعث میشه تو تبدیل به یه ادم خودساخته بشی مفیدترین چالش های زندگیت تو خابگاه و ماه های اولش تجربه میکنی اوایلش سخت هست ولی کم کم باهاش کنار میای و مهر دو سال بعد با ذوق میای شهر دانشجوییت کم کم یاد میگیری چجوری ازش لذت ببری چجوری شرایط بهتری ایجاد کنی همه چی خوب و قشنگ میشه کم کم 
    پاسخ:
    سلام بر شما :))
    کاملا درست میگین :) اون روزِ اول افتضاح بود :/ هم توی خوابگاه هم توش دانشگاه! اما الان که یکم شهر رو گشتم واقعا دوستش دارم :)) شهرِ قشنگیه. اوضاع بچه‌های خوابگاهم بهتر شده، به نتایج خوبی داریم میرسیم باهم D:

    و تشکر از این کامنتِ همذات‌پندارانه :))
    احیانا اگه رادیاتور ماشین سوراخ شه تا رسوندنش به تعمیرگاه کافیه یه قاشق چای‌خوری زردچوبه بریزید توش البته به نظر غیرمنطقی میاد ولی خب اینو از بابام شنیدم 😅
    پاسخ:
    خب ایشالا که پیش نیاد امتحانش کنم D: ولی اگر یه روزی رادیاتورِ نداشته‌م سوراخ شد تستش میکنم :)) ممنون که گفتین D:
    الهی که سفر بی خطر.
    من همیشه دلم میخواست فیزیک خالی بخونم، نذاشتن متاسفانه.
    امیدوارم که حسابی کیف کنید :-)
    پاسخ:
    خیلی ممنونم :)
    پس من به نیابت از شما هم اینجا فیزیک میخونم :)) ایشالا که نایبِ خوبی باشم :)

    این عکس شبیه  به خوابگاه رفتن نمیخوره .بیشتر به یه سفر خاص یا یه ماجرجویی دلچسب میخوره (((:
    پاسخ:
    راستش اون روزای اول همچین حسی داشتم واقعا آخه D: ولی خب حقیقت همیشه آدمو پوکر فیس میکنه :| هرچند هنوزم یکم ماجراجویانه هست سفرم :))
  • مصطفی فتاحی اردکانی
  • منم تخت بالا رو انتخاب کرده بودم. حکومت خود مختاری داشتم اون بالا.
    پاسخ:
    شاهد هم از غیب رسید D: 
    هرچند من تختِ پایین رو برداشتم آخرشم، ولی برای برپایی حکومت بعدا ازتون مشورت میگیرم حتما :))
    حتی برام قابل تصور نیس که با ۷نفر دیگه تو یه اتاق زندگی کنم:| زشته:\ بده اصلا نمیشه:(

    با زردچوبه خیلی کارا میشه کرد! مثلا کافیه شما چند قاشق بریزی تو دهن اونایی که خیلی حرف می زنن و دندوناشو برای یه مدت طولانی زرد کنی!  میشه به جای زعفران قالبش کرد! میشه تو چشم آدمای هیز پاشیدش! همینطور می تونی یه نمور زردچوبرو با مقدار زیادی از آب در حد زرد کردن جزیی قاطی کنی و به شکل های مختلف بریزی رو تخت هم خوابگاهی های محترم و یه صحنه ی طبیعی خلق کنی و آبروی طرفو پودر کنی:|


    پاسخ:
    اینقدرام بد نیست :)) ما دیشب کلا داشتیم می‌خندیدم فقط D: و اینکه این توانایی‌ای برای تعامل با بقیه بهتون میده که بهش نیاز دارید :) چون همیشه همه چیز مطابقِ میلِ آدم نیست :))

    اینجوری که من می‌بینم اون هفت نفرِ بقیه باید از زندگی کردن با شما بترسن درواقع :/ این همه ایده‌ی شیطانی با زردچوبه؟ :)))
    روز اول چطور بود؟
    پاسخ:
    بسیار بد D: شبِ اول بدتر حتی! ولی از روزِ دوم به بعد خوب شد همه چی :))
  • کلمنتاین ‌‌
  • اول خوابگاه اینجوریه. منم فکر کنم اخر اولین هفته برگشتم خونه و تا یه ماهی با همین روند پیش میرفتم. ولی کم کم واقعا خونه دومت میشه و میبینی اونجا احساس آرامش داری. بعدا دیگه ماه به ماه هم خونه نمیومدم.
    البته هم اتاقی هم خیلی تاثیر داره. امیدوارم هم اتاقیای خوبی گیرت بیاد.
    بعدشم حسابی شهرو بگرد. من با اینکه مدام تو شهر میگشتم ولی الان بازم حسرت جاهایی رو دارم که نرفتم ببینم
    پاسخ:
    ایشالا که اینجوری بشه برای منم :)) هرچند من دلم برای خونه و مامانبزرگم تنگ میشه زود D: 

    ممنونم :) هم‌اتاقیام خیلی خوبن خداروشکر :) تو این یکی دو روز که خوش گذشته :)

    بعد از دانشگاه معمولا یکم میرم شهرگردی تا موقعِ شام بشه :)) یه میدون داره اینجا که عاشقشم!
  • ستوده ••
  • خب اولین قدم بگم بشدت حسودیم شد بخاطر همچین دانشکده ی دلبری هرچند خود معقوله ی دانشجو شدن و خوابگاهی شدن هم به تنهایی واسه من حسادت برانگیزه :))

    یکی از نگرانی های من واسه خوابگاهی شدن کتابامه که چطوری ببرمشون :| 
    زندگی پر از ادماییه که میان و میرن ولی خب همون خاطره هاست که موندگاره دیگه !


    در مورد مزایای منزوی بودنم چارلی یکی از دوست داشتنی ترین کاراکترا بود که بشدت باهاش همزااد پنداری کردم ؛)

    حالا که رسیدین دانشکاه یه دستی به سر ما دبیرستانیا بکشین زودتر خلاص شیم ماامم دی:

    +هربار باخودم عهد میبندم دیگه کامنت نذارم ولی ناخوداگاه پستتون کامنت اوره :)))

    پاسخ:
    حسودی نداره که :)) شما هم سالِ دیگه دانشجو میشید و میرید توی یه دانشکده‌ی دلبرتر حتی :)) 

    نگرانیِ مهمتر اینه که اونجا کجا بذاریدشون :)) وگرنه میشه به مرور آورد همه‌ رو D:

    من درموردِ چارلی بیش از هرچیزی این ویژگیش رو دوست داشتم که مهربون بود، و دوست داشت همه خوشحال باشن! با وجودِ اینکه خودش کلی مشکلات داشت :)

    دستِ چارلی کاری نمیکنه :)) برای زودتر خلاص شدن باید اون کتابای درسیتون رو باز کنید :)

    + شاعر میگه که : صدبار اگر توبه شکستی باز آ D:
  • زِدْ عِِـچْ آرْ …
  • البته که سم در اولویت بود اما ترکیب اسمامون اصلا در نمی‌اومد بنابراین مری الیزابتو برگزیدم
    پاسخ:
    مری الیزابت رو هم دوست داریم ما :))
  • ستوده ••
  • من دوسال دیگه دانشجو میشم :))) خیلی کوچیکم دیگه من 😂😂😂

    من از چارلی اون ویژگیش که به کتاب پناه میبرد و دوست داشتم 

    و  کجا گذاشتنه واقعا نکته ی ظریفی بود :)))
    پاسخ:
    عه ببخشید D: اشتباه محاسباتی بود :))

    اون ویژگیش که عالی بود :) جالبیش این بود که خود منم موقع امتحانای ترم اول پارسال به این کتاب پناه بردم :))
    شما قرار بوده دختر شین خدا نظرش عوض شده:)))
    خیلی جالبه :)) میدونم انه خیلی با احساسه ولی ندیدم پسری خوشش بیاد :دی
    خوبه پس:))))

    پاسخ:
    اتفاقا واقعا همه انتظار داشتن من دختر باشم :)) قرار بود اسمم نرگس باشه D:
    به به،به سلامتی:))تبریک میگم..نمیدونم چرا دلم برا اونایی که دور از خانوادشون دانشحوعن میسوزه،با اینکه بهترین تجربه هاو روزای عمرشون در انتظارشونه 
    چرا آینده ی مبهم ؟خیلیم روشنه*_*
    یه چیزیم بگم من شنیدم تو خوابگاه پسرونه نخوری میخورنت:)زردچوبه هم بخور😂طوری نباش که برگشتی بگن بچم تو غربت لاغر شد
    پاسخ:
    خیلی ممنونم :)) واقعا هم باید دلتون بسوزه خب؛ خیلی مظلومن این موجودات D: حداقل توی روزای اول قابلِ ترحم هستن :))

    شما لطف دارین :)) ولی من خودم بجز یه شیشه‌ی بخار گرفته چیزی نمی‌بینم از آینده‌م :/

    اتفاقا تو همین یه هفته سه کیلو لاغر کردم! ولی کلا من خیلی «بخور» نیستم :)) حتی به اون مسئولِ سلف هم میگم که برنج کمتر برام بذاره، چون اضافه میاد آخرش همیشه :/
  • آنیا بلایت
  • با تاخیر قبولیت رو تبریک میگم :)) امیدوارم بهترین‌ها در انتظارت باشه و بدرخشی :)
    پاسخ:
    خیلی ممنونم ازتون :))
    ولی من امیدوار نیستم، مطمئنم که بهترینا در انتظارتونه :) یه آینده‌ی خوب که ارزشِ این همه جنگیدن‌هاتون رو داره قطعا :))
    من عین ۴ سال کارشناسیم با انتخاب خودم تخت بالا بودم. چیه بابا تخت پایین؟ نه نور داره. نه حریم خصوصی داره، نه جای کاکتوس گذاشتن داره، نه نردبون داره 😁
    اون دانشجوهایی که خوابگاه نرفتن تجربشون قشنگ یک سوم خوابگاهی هاست. این جمله رو هم می‌تونی زیاد استفاده کنی هروقت لازم شد ((: فقط اینکه یه برنامه قشنگ داشته باش برای کارات. خوابگاه واقعا شخصیت آدمو عوض می‌کنه. همیشه یاد اون  حرف منصوب به دکتر شریعتی می‌افتم که... با همه کس درآمیز و با هیچکس آمیخته مشو...
    بعد اینکه... اگرم خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد... به هیچکس اعتماد نکن. جدی. من به همه ورودیا همیشه اینو می‌گم.
    +بین خودمون باشه|: من تو کارشناسیم خیلی شیطون بودم تو خوابگاه. فکر کردم بیام ارشد درست میشه... ولی انگار نمیشه دست خودم نیس. فقط سه روز طول کشید یخم وا شه /:
    پاسخ:
    ای بابا، حالا که تختِ پایین به من رسیده همه دارن از خوبیای تختِ بالا میگن :/ D:

    جمله رو به خاطر می‌سپارم حتما D: کاربردیه خیلی :))
    راستش من مشکلِ اصلیم جای درس خوندنه :/ توی خوابگاه که اصلا نمیشه درس خوند! دانشگاهم که تا سرِ شب بازه فقط. شبا کجا درس بخونم من!؟ سالنِ مطالعه‌ی خوابگاه هم توی زیرزمینه و اصلا باهاش حال نمیکنم :/

    + من هم فکر نمیکردم یخم به این زودی باز بشه راستش :-"
    خرپشته چطوره؟
    پاسخ:
    خوبه، سلام میرسونه D: خیلی هم دنجه :))
    سلام نیوتنک 
    امیدوارم کلی انرژی های خوب گرفته باشی برای فتح قله های فیزیک و روز های شاد و خاطره انگیزی داشته باشی از اولین مهری که دانشجو شدی 
    پاسخ:
    سلام :))
    همین کامنتتون خودش کلی انرژی خوب داشت :)) ممنونم ازتون :)
    هفته اول یکم عجیب بود، ولی الان کم کم داره خوش میگذره :)
  • خورشید ‌‌‌
  • وبلاگ نویسی رو گذاشتی کنار؟ :/
    پاسخ:
    نه نه مینویسم :)) موضوع حتی وقت هم نیست، موضوع اینه که جای نوشتن ندارم :-" نمیتونم مثل قبل هروقت اراده کردم بپرم پشت لپ تاپم و پست بنویسم :/ ولی تا آخر هفته یه پست میذارم هرچی بهم گذشته رو تعریف میکنم :))

    + با اولین موج سرما مواجه شدیم اینجا :/ من لباس تقریبا گرم آوردم، ولی دیگه فکر نمیکردم به این زودی بافتنی نیازم بشه D:
  • خورشید ‌‌‌
  • سعی کن از اون یخبندون جون سالم به در ببری.
    (وی سر ظهر از تهران با چند لایه لباس و از زیر پتو کامنت می نویسد.)
    پاسخ:
    به گرمای کتاب پناه میبرم :)) انجمن شاعران مرده رو خوندین؟ :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی