نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

ایستادم و به دوستم نگاه کردم. اون حرفش رو گفته بود، و حالا موقع ایرادِ نطقِ من بود :

" آدم باید منطقی عاشق بشه؟ واقعا؟ اصلا چطور می‌تونی این دوتا کلمه‌ی ذاتا متضاد رو در کنار هم به‌کار ببری؟ اجازه بده که برات توضیح بدم ماجرا از چه قراره. مهم نیست که تو برای هم‌سفرِ آینده‌ت چه معیارها و پارامترهایی توی ذهن خودت در نظر گرفتی، مهم نیست که چقدر حساب‌وکتاب کردی و معادله نوشتی، چون عشق از هیچ‌کدوم از این‌ها تبعیت نمی‌کنه. بیا فیزیکی‌تر صحبت کنیم. عشق یک نقطه‌ی تکینه. صفرِ توی مخرجه، بی‌نهایته. جاییه که معادلات ما دیگه کار نمی‌کنن، هرچقدر هم اون معادلات محکم و قدرتمند و جهان‌شمول باشن. بی‌نهایت برای ما بی‌معنیه. ما از نقطه‌ی تکین هیچ‌چیز نمی‌دونیم و نمی‌تونیم هم بفهمیم که اونجا چه اتفاقی می‌افته. حتی معادلات میدانِ اینشتین هم در مرکز سیاه‌چاله به ما جواب درستی نمی‌دن. سعی نکن که با قلبت فکر کنی، چون بی‌فایده‌ست. باید خودت وارد یک تکینگی بشی تا بفهمی. مثل T.A.R.S توی فیلم «میان‌ستاره‌ای». "


گفت: «اما موقع سقوط توی سیاه‌چاله اسپاگتی‌ می‌شی.»


- آره. اما اگر اون سیاه‌چاله خیلی‌خیلی بزرگ باشه اثرِ این اسپاگتی‌شدن کمتر میشه. اینطوری به قوزک پات همون‌قدر نیرو وارد می‌شه که به سرت هم وارد می‌شه. اما در هر صورت نمی‌تونی از اسپاگتی‌شدن جلوگیری کنی. این بهاییه که باید برای رسیدن به تکینگی بپردازی. قرار نیست که همه‌ش خوش‌بگذره! مگه نه؟




+ عذر می‌خوام بابت چندتا دونه کامنتی که بی‌پاسخ مونده. در سریع‌ترین زمانی که بتونم، جواب می‌دم به این لطف‌ها :)

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

I was Stuck
Inside a monster
Scared and lonely
Followed by Hunter

 

Just out of nowhere
A light beam appeared
Not a firefly
A girl, Boltzmann’s beard!

 

I asked about her name
She said it means “the Sun”
Her heart was so shiny
And pure, just like a nun.

 

“Don’t you have a blog?” 
That day she asked me.
“I’ll have one!” I said,
“And I’ll be Charlie.”

 

Then we became friends
We had same kind of souls
And for the Halloween
We both had worn Trolls!

 

We sailed the oceans
We crossed a mountain
She’d set a course, for
She was the Captain!

 

My major was physics
Hers was literature
I liked electrons
She loved the nature.

 

My friend is fond of Anne
And dies for Gilbert Blythe!
When she decides to write
The room becomes bright.
And darkness forces cry:
“Jesus! What a plight!”

 

And When she picks a pen
The words all bow and then,
The words will sing like birds:
“Oh! Lady of the words.”


 

_________________________________________

پ.ن: سروده شده برای یک دوست. ببخشید که خارج از جریان غالبِ پست‌هامه.

پ.ن2: برای آخرین بیت، باید Words رو درست تلفظ کنید تا قافیه‌ش درست باشه: \ wərd' \

 

  • ۱۶ آبان ۹۸ ، ۱۷:۰۹
  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

بازنشر.

تصمیم دارم که هرسال، همین روز، بازنشر کنم این پستِ لینک‌شده رو.


پ.ن: اون پست مال یک‌سالِ پیشه. حالا وسواس بیشتری دارم روی مسائل نگارشی و نیم‌فاصله‌ها و جمع‌بستن‌ها و حرکت‌گذاری‌ها. اما تصمیم گرفتم که اون پست رو دست‌نخورده باقی بذارم. حس می‌کنم گاهی اصالت مهم‌تره از درست بودن.

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

I. تعطیلات تابستون و موندن توی خونه دوباره چارلی رو به همون ته‌تغاریِ لوس تبدیل کرده بود. البته که دوست نداشت دوباره برگرده به اون خوابگاهِ مسخره، و دانشگاهی که کسی توش به فیزیک اهمیت نمی‌داد! در حقیقت کسی هم نمی‌تونست سرزنشش کنه، چون حق داشت. اما چارلی بیشتر از همه از دست خودش عصبانی بود؛ چون با کمی، فقط با کمی تلاش بیشتر توی کنکور می‌تونست جای بهتری باشه. اینطوری مجبور نبود با آدم‌هایی سر یک کلاس بشینه که حتی تقدم عمل‌گرهای ریاضی رو هم بلد نیستن. 

توی روزهای اولِ ترم که کلاس‌ها روی هوا بودن و چارلی بجز قدم زدن توی سطح شهر و محوطه‌ی دانشگاه کاری نداشت، بالاخره به این نتیجه رسید که واقعا عصبانی بودن به درد نمی‌خوره. به عنوان یک دانشجوی فیزیک باید منطقی فکر کنه؛ شاید حتی درکل اینقدرها هم بد نیست بودن توی چنین جایی. اولین نکته‌ی مثبتی که برادرِ چارلی بهش یادآور شد این بود که توی دانشگاه‌های سطح‌بالاتر فشار درسیِ خیلی بیشتری وجود داره که معنیش میشه آزادی عمل کم‌تر توی مطالعات جانبی. البته که اون موقع چارلی اصلا اهمیتی نداد به حرف برادرش. اون هر سه‌تا مقطع رو توی شریف گذرونده بود و حالا داشت به چارلی از مزایای شریفی‌نبودن می‌گفت؟ بروبابا!

ولی بعد به این نتیجه رسیدم که احتمالا حق با برادر چارلیه. اینجا فرصت کافی داشتم تا به کتاب‌های مختلف سرک بکشم، ادامه‌ی درس‌نامه‌های فیزیک فاینمن، و اون زندگی‌نامه‌ی لاووازیه رو بخونم. از همه مهم‌تر تمام اون کتاب‌های انگلیسی‌ِ توی کتاب‌خونه بود. حاضر بودم شرط ببندم که سال‌هاست که حتی دست یک‌نفر هم به خیلی از اون کتاب‌ها نخورده. این یعنی می‌تونستم بخش عظیمی از کتاب‌خونه رو به استعمار خودم در بیارم، بدون اینکه نگران این باشم که کسی توی صف انتظار برای فلان‌کتاب باشه. از جمله اون کتابی که پروژه‌ی منهتن رو روایت می‌کرد، و اون کتاب جرج گاموف درباره‌ی تاریخچه‌ی مکانیک کوانتومی و حتی اون کتابی که جهان‌بینیِ فیزیکی ارسطو رو تشریح می‌کرد. اینجا می‌تونم هرچیزی رو که می‌خوام، هرطوری که دوست دارم بخونم. همونطوری که فاینمن توصیه کرده بود.

قسمت بعدی از نیمه‌ی پرِ لیوان، آدم‌ها بودن. اون خانوم‌های مهربونِ توی کتاب‌خونه که بدون کارت هم به من کتاب می‌دن؛ و حتی یک‌بار سال پیش بچه‌گربه‌های سیاه‌وسفیدی که توی انبار کتاب‌خونه به دنیا اومده‌بودن رو بهم نشون دادن. به خودم قول دادم که روز آخرِ تحصیلم یک گلدونِ بزرگ براشون ببرم. چون اینطور که از فضای کتاب‌خونه معلومه عاشق گل‌وگیاهن، و کاکتوس. یا اون استاد شیمیِ آشفته‌موی، که ازم قول گرفت برای مقطع ارشد اینجا نمونم (واقعا نیازی به قول دادن نبود البته!) و اون آقا سیدِ توی بخش انتشارات. و درنهایت رفقای عزیزم. حالا که خوابگاهم بهشون نزدیک شده می‌تونم هر روز صبح سر راهِ دانشکده برم پیش‌شون و یک فاتحه بهشون هدیه بدم.

و آخرین قطره از نیمه‌ی پرِ لیوان هم آسمونه. سال پیش رو صرف بدوبیراه گفتن به این موضوع کردم که چرا اینقدر مغازه‌های اینجا زود تعطیل می‌شه و شهر اینقدر زود خاموش میشه؟ و امسال که سرم رو بالا بردم و به آسمون نگاه کردم دیگه بدوبیراه نگفتم. کلی ستاره توی آسمون بود. خیلی بیشتر از شهر خودم. و بخش خیلی زیادیش احتمالا بخاطر اون خاموشی‌های زودرس بود؛ و پاکی هوا. باید یک‌بار دوربین و سه‌پایم رو بیارم اینجا، شاید بتونم حتی با کمی شانس، و تکنیک، از کهکشان راه‌شیری عکس بگیرم. و اینکه باید صورت‌های فلکی رو یادبگیرم بالاخره، چون از نظر من دوتا چیز برای یک دانشجوی فیزیک حیاتیه؛ شناختن صورت‌های فلکی و دیدن مجموعه‌ فیلم‌های جنگ‌ستارگان.


II. توی پارک نشسته بودیم. من، هم‌خوابگاهیم، و دختری که من نمی‌شناختمش. تازه کتاب درسی فیزیک جدیدِ کرین رو خریده بودم و برای همین از توی کیفم درش آوردم تا نگاهی بهش بندازم که برقِ توی چشم‌های اون دختر رو دیدم. ازم پرسید: «میشه ببینمش؟» و من کتاب رو بهش دادم. کتاب رو با ظرافت ورق زد و بعد صفحه‌ی فهرست رو آورد. آخه کتاب‌های فیزیک جدید سرفصل‌های خیلی جذابی دارن. نسبیت خاص، خواص موج‌گونه‌ی ذرات، معادله‌ی شرودینگر، ذرات بنیادی، کیهان‌شناسی و بیشتر چیزهایی که احتمالا توی کتاب‌های علمیِ عامه‌پسند چیزی درباره‌ش شنیدین. انگشتش رو گذاشت روی یک چیزی توی صفحه و با ذوق گفت «این!». کمی سرک کشیدم تا ببینم چه چیزی رو می‌گه. گفتم: «اسم اون سای هست. تابع موجه.» از من پرسید که چه چیزی رو نشون می‌ده؟ و من گفتم «هیچی.» با اخم بهم نگاه کرد، برای همین ادامه دادم «واقعا هیچی. خود تابع موج هیچ تعبیر فیزیکی‌ای نداره. اما مجذورش می‌تونه احتمال حضور الکترون رو بهمون بگه.» دوباره صفحات کتاب رو ورق زد و یکهو، بدون هیچ مقدمه‌ای گفت: «من می‌خواستم فیزیک بخونم.» بعد ساکت شد، انگار که منتظر بود تا من ازش بپرسم «خب، پس چرا فیزیک رو انتخاب نکردین؟» این رو ازش پرسیدم، و بهم گفت که خانواده‌ش بهش اجازه ندادن. بعد از اون روز، متوجه شدم که رفته و از کتاب‌خونه اون کتابِ فیزیک جدید رو گرفته برای خودش. به هم‌‌خوابگاهیم پیامی داده بود تا به من برسونه: «بهش بگو که رشته‌ی خیلی قشنگی داره. میشه باهاش زندگی کرد.»

و من اون لحظه متوجه شدم که چقدر خوش‌شانس هستم که می‌تونم توی این رشته تحصیل کنم. شاید رشته‌ی من به رتبه‌ی بالایی نیاز نداشته باشه، اما آدم‌هایی هستن که میخوان انتخابش کنن ولی به هردلیلی نمی‌تونن. من توی بهترین جای ممکن نیستم، اما حالا که اینجام، حالا که تونستم فیزیک رو انتخاب کنم، بهترین عملکردم رو ارائه می‌دم. من همین‌جا می‌مونم و امپراطوریِ خودم رو می‌سازم.


عکس‌نوشت: با تشکر از هم‌خوابگاهیِ عزیز، که پتوی نازنینش رو برای گرفتن این عکس قرض داد :-"


پ.ن: باید دفعه‌ی بعد که برگشتم خونه، مجموعه اشعار امیلی دیکنسون رو با خودم بیارم اینجا.

پ.ن2: وقتی که توی سالن‌ مطالعه، معادله‌ی اتساع زمان رو بدست آوردم، آهنگ time ِ هانس زیمر پلی شد. 

پ.ن3: خیلی توی این مدت تلاش کردم که به خودم تلقین کنم ویفر توت‌فرنگی رو دوست دارم، اما حقیقت اینه که هنوز شیفته‌ی ویفرهای کاکائویی‌ام.

پ.ن4: یک نقطه‌ی سفید رو فراموش کردم. زنگ‌های «زبان فارسی». اگر راهی داشتم بعدازظهرهای سه‌شنبه‌ها رو تا ابد کِش می‌دادم.

پ.ن5: چارلی رو ببخشید، اگر توی این مدت خیلی کم بهتون سر زده.


+ گوش بدیم :)

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍
من امروز‌ ظهر خوشحال بودم، چون فکر می‌کردم که نماز ظهر عاشورا رو همون‌طوری قراره بخونم که هزار و سی‌صد سالِ پیش خونده شد. یعنی به جماعت، در فضای باز، توی هوای گرمِ یک شهر کویری، و زیر آفتابی که بی‌رحمانه می‌تابید و موها و پیراهن مشکیم رو داغ می‌کرد. بعدش فهمیدم که چقدر تفاوت وجود داره. اولین تفاوت رو توی همون رکعت اول فهمیدم. لب‌های من خشک نبودن.
  • ۱۹ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۲۲
  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍